به نام خدا
من آن کلاغ آخر قصهای هستم که با « یکی بود یکی نبود » شروع میشود
من
هیچگاه راه خانهام را پیدا نمی کنم
مردم فکر می کنند کبوترم
از بس می نشینم
و به پنجره فولاد خیره میشوم
قصه من به سر نمی رسد
همانگونه که غصهام !
شاعرها همه کبوتر بازند !
کسی « کلاغ پر » بازی نمی کند !
گنجشکها هم که دو مثقال گوشت ندارند تا تیری حرامشان کنی !
من
نقش کلاغ را خوب بازی می کنم !
امّا می ترسم
قارقار کنم
اینجا
کسی اعصاب ندارد
سنگ مفت است و کلاغ هم بی ارزش
تنها تو هستی که اهوها داستان مهربانیت را در بوق و کرنا کرده اند
این را نقاره زنهای حرم می گویند
و تو ابائی نداری از اینکه سگها
این نجس العینها را هم بنوازی
آب که هست !
می شود دستها را شست و جور دیگر دید
آنگونه که تو می نگری
بگذار دستت را ببوسم و ببویمت
حاجت بزرگی نیست علی بن موسی الرّضا المرتضی
و من می دانم که تو می دانی که حاجتم بزرگ نیست
قار قار !!
.: Weblog Themes By Pichak :.